مادرم تو بیست و سوم مرداد، وقتی که بیست و سه ساله بود من رو به دنیا آورد و بیست و سوم مرداد امسال، من بیست و سه ساله شدم. قشنگ نیست آخه؟
میدونی چیه، من از بیست و سه سالگیم خیلی توقعها داشتم. مگه بیست و سه سالگی سن پخته شدن و تثبیت شدن نباید باشه؟ بیست و سه زیاده، دیگه کم نیست، بیست و سه عین بزرگ شدنه. نیست مگه؟ فکر میکردم وارد بیست و سه که میشم اول راه موقعیتهایی هستم که میخواستمشون ولی حالا نه، نیستم، اصلا هم معلوم نیست کی تو اون موقعیتها قرار بگیرم. حالا درست توی اول راه بیست و سه سالگیم وارد شرایطی شدم که هرگز تصورشون رو نمیکردم. خوبه، این موقعیتهای جدید پیشبینی نشده هم خوبن، ولی اونی که من میخواستم نبودند، اما اینا هم قشنگ هستند. میدونی چیه، حس ورزشکار تازهکاری رو دارم که وارد رینگ بوکس شده و با ضربههای نه چندان قدرتمند مدام پخش زمین میشه. من الآن همین ورزشکارم، مشتها مدام به سر و صورتم میخورن ولی دیگه نمیخوام زمین بخورم، نمیخوام با یه مشت ساده از پا بیفتم، محکم وایمیستم، بذار مشت بزنن، مگه همین مشتها منو قویتر نمیکنه؟ پس بذار زندگی هر چقدر میخواد مشتم بزنه تا قویتر بشم، تا دیگه از مشتهای ساده دردم نگیره. بذار اگر درد کشیدن و از درد به خود پیچیدنی هم هست تو رینگ بوکس نباشه، تو خلوتم باشه، واسه خودم باشه فقط. اول بیست و سه سالگیم توی این رینگ خودم رو آماده کردم واسه مشتهای قویتر، میخوام وایستم محکم، حتی اگه سر و صورتم رو خون برداره، و درد به مغز استخونم رسوخ کنه، من میایستم، انقدر محکم که دیگه هر مشتی نتونه به سادگی من رو از پا در بیاره و ضعیفم کنه. انقدر قوی میشم که حتی اگر زمین هم خوردم بتونم خون رو از سر و صورتم پاک کنم و باز هم محکم رو پای خودم وایستم.