loading...

مـنِ پـنـهـان

بازدید : 185
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 21:03

یه وقتایی هم از یاد می‌برم که

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم...

اگرچه که ممکنه هی از خودم بپرسم افسون گل‌سرخ به چه کارم میاد وقتی شناساییش شدنی نیست. اما خب، یه وقتایی هم یادآوریش برام لازمه، که آروم بگیرم یه ذره.

قهرمانی مجاهد گچین در جام نیمکار وحذف زودهنگام نمایندگان کشاردوستنی ‌کشار بالا
بازدید : 268
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 21:03

قبل از آنکه دست چپ و راستم را از هم تشخیص دهم و خودم و اطرافم را بهتر بشناسم، او را دیدم و شناختم و در کنارش خو گرفتم. با او بود که دنیا و هر آنچه که در او هست برایم زیبا‌تر و دل‌انگیز‌تر شده بود. من بزرگ می‌شدم و او در این لحظات ثانیه‌ای مرا بی‌خودش رها نمی‌کرد. من هم رهایش نمی‌کردم. من قد می‌کشیدم در حالی که عشقش در دلم عمیق‌تر می‌شد. رفاقتمان عمیق بود. حقیقتش دیگر چگونگی دنیای قبل از او چندان در خاطرم نمانده. در خوشی و ناخوشی با هم بودیم. گاهی از دستش خسته می‌شدم، آنوقت‌ها که جاهل و کودک بودم عصبانیتم را سر او خالی و اذیتش می‌کردم، بارها شکستمش اما هرگز لب به شکایت باز نکرد. می‌دانید، با وجودش سبک زندگی متفاوتی را نسبت به بقیه تجربه کردم. شده تا به حال درون قطره‌های باران بنشینید و از درونش بیرون را تماشا کنید؟ او مرا توانا به این کار می‌کرد. کافی بود در هوای بارانی بیرون بروم، قطره‌های باران را می‌گرفت و جلوی چشمان من قرار می‌داد، گویی که من در دل این لطافت نشسته‌ام و دنیا را به تماشا گرفته‌ام. تا به حال شده اراده کنید و مه سراسر اطرافتان را بگیرد؟ برای من میلیون‌ها بار شده. کافی بود فنجان داغ پر شده از چاییم را نزدیک دهانم بیاورم و کمی‌آن را فوت کنم، آنوقت رفیق دیرینه‌ام به ثانیه نکشیده، تمام اطرافم را مه‌آلود می‌کرد و من جز مه چیزی نمی‌دیدم. وجود او بود که باعث شد من از کودکی به شنیدن واژه‌ی چهارچشمی‌از پسرهای همسایه و پسرعمه‌هایم که خداوند بر تباهی‌شان بیفزاید آشنا شوم. حضور منوّر او بود که باعث آشنایی من با مریخی‌ها شد. مریخی‌ها را می‌شناسید؟ همان‌ها که وقتی رفیقم را با من می‌دیدند او را از من می‌گرفتند و در حالی که کم مانده انگشتان مبارکشان را در چشم و چال آدم فرو کنند، عدد دو را نشان می‌دادند و می‌گفتند این چند است؟ و وقتی شما عدد دو را با صدایی رسا که اندکی‌هاج و واج در آن مستتر شده، به آنان می‌گفتید با چشمان باباقوری‌شان که کم مانده از حدقه بزند بیرون می‌پرسیدند تو که می‌بینی، پس این رفیقت را چرا در کنار خودت نگه داشته‌ای؟ گویی که حضور رفیق من در کنارم به منزله‌ی داشتن همان عصای سفید معروف در دست، است. از شما چه پنهان، حتی حضور او بود که مرا خوشکل‌تر می‌کرد، البته اگر چه که من بدون عینک هم نه تنها از آن ملکه‌های زیبایی کذایی که هر سال انتخاب می‌شوند، که از کل دنیا زیباترم (سه تا ماشالله بگین، خودشیفته هم خودتونید) ولی خب با عینک حتی از خودم هم قشنگ‌تر می‌شدم. از خواب که بیدار می‌شدم اول از همه به دنبال او می‌گشتم، گاه از تخت می‌افتاد و خودش را زیر تخت پنهان می‌کرد و برنامه‌ها داشتم تا پیدایش می‌کردم. رفته‌ رفته گاهی به سرم می‌زد رهایش کنم. شماره‌ی چشمانم به هشت رسیده بودند. از این که نکند به ده و حتی بیشتر برسد، از ضخیم‌تر شدن شیشه‌های رفیقم می‌ترسیدم. مشکلی نداشتم که دنیا را از پشت این قاب‌های شیشه‌ای ببینم‌. اما همان ترس و البته شوق بدون عینک دنیا را دیدن، من را به دکتر و عمل کشاند. شماره‌ی چشمانم در عدد هشت که ثابت ماند، من برای همیشه از رفیقم، از یار دیرینم، از صمیمی‌ترین دوستم جدا شدم. دو ماه هست که دیگر در کنارم نیست‌. شاید مرا دیوانه خطاب کنید اما بعد از عمل چشمانم، نگاهم که به عینکم می‌افتاد بغض گلویم را می‌فشرد. عینک‌ها را همه در گوشه‌ای از کمد گذاشتم که نبینمشان. امروز دلم عجیب برای عینکم، این رفیق قدیمی‌تنگ است. هفده‌سال رفاقت چیز کمی‌نیست. باورم نمی‌شود این همراهی دائم به پایان رسیده است. شاید برایتان خنده‌دار باشد اما اگر حضورم در جمع نبود، نوشتن این پست بغضم را می‌شکست و به گریه می‌نشستم. از همان گریه‌هایی که در برنامه‌کودک‌ها گویا دو شلنگ در دو چشم شخصیت‌ها به کار گرفته بودند و به هنگام گریه تا ده متر آنطرف‌تر را آبیاری می‌کردند. شما بگویید من چگونه دلم هوای قدیمی‌ترین و باوفاترین رفیقم را نکند؟ من دلم برای عینکم تنگ شده.

قهرمانی مجاهد گچین در جام نیمکار وحذف زودهنگام نمایندگان کشاردوستنی ‌کشار بالا
بازدید : 136
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 21:03

مادرم تو بیست و سوم مرداد، وقتی که بیست و سه ساله بود من رو به دنیا آورد و بیست و سوم مرداد امسال، من بیست و سه ساله شدم. قشنگ نیست آخه؟

می‌دونی چیه، من از بیست و سه سالگیم خیلی توقع‌ها داشتم. مگه بیست و سه سالگی سن پخته شدن و تثبیت شدن نباید باشه؟ بیست و سه زیاده، دیگه کم نیست، بیست و سه عین بزرگ شدنه. نیست مگه؟ فکر می‌کردم وارد بیست و سه که می‌شم اول راه موقعیت‌هایی هستم که می‌خواستمشون ولی حالا نه، نیستم، اصلا هم معلوم نیست کی تو اون موقعیت‌ها قرار بگیرم. حالا درست توی اول راه بیست و سه سالگیم وارد شرایطی شدم که هرگز تصورشون رو نمی‌کردم. خوبه، این موقعیت‌های جدید پیش‌بینی نشده هم خوبن، ولی اونی که من می‌خواستم نبودند، اما اینا هم قشنگ هستند. می‌دونی چیه، حس ورزشکار تازه‌کاری رو دارم که وارد رینگ بوکس شده و با ضربه‌های نه چندان قدرتمند مدام پخش زمین می‌شه. من الآن همین ورزشکارم، مشت‌ها مدام به سر و صورتم می‌خورن ولی دیگه نمی‌خوام زمین بخورم، نمی‌خوام با یه مشت ساده از پا بیفتم، محکم وایمیستم، بذار مشت بزنن، مگه همین مشت‌ها منو قوی‌تر نمی‌کنه؟ پس بذار زندگی هر چقدر می‌خواد مشتم بزنه تا قوی‌تر بشم، تا دیگه از مشت‌های ساده دردم نگیره. بذار اگر درد کشیدن و از درد به خود پیچیدنی هم هست تو رینگ بوکس نباشه، تو خلوتم باشه، واسه خودم باشه فقط. اول بیست و سه سالگیم توی این رینگ خودم رو آماده کردم واسه مشت‌های قوی‌تر، می‌خوام وایستم محکم، حتی اگه سر و صورتم رو خون برداره، و درد به مغز استخونم رسوخ کنه، من می‌ایستم، انقدر محکم که دیگه هر مشتی نتونه به سادگی من رو از پا در بیاره و ضعیفم کنه. انقدر قوی میشم که حتی اگر زمین هم خوردم بتونم خون رو از سر و صورتم پاک کنم و باز هم محکم رو پای خودم وایستم.

در فراق یار دیرین

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 4
  • بازدید کننده امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 24
  • بازدید سال : 95
  • بازدید کلی : 1555
  • کدهای اختصاصی